عفت

حکمتانه (هفتم) عفاف

در جایی دیگر عفریت و گروهش به شهری وارد شدند .عفریت همینطور که در شهر می گذشت چشمش به رستورانی افتاد. دختر زیبایی را دید که کنار یکی از میزها به تنهایی نشسته بود . او خودش را به صورت دختر شیک وبا پرستیژ در آورد وارد رستوران شد وکنار دختر زیبا نشست . پرسید…