گفتیم غایت زندگی، این است که ما مسیر اصلی حیات را پیدا کنیم و بر کیفیت عمرمان بیفزاییم.
دل هایمان بی کینه و بی خصومت
زندگی را با شفقت و محبت بیشتری تجربه کنیم.
اوج بگیریم.
سوال: چگونه می توان بر کیفیت زندگی افزود؟
چند اصول مهم نیاز داریم:
۱-حس خوب خداباوری
این که آدمی به خداوند دل ببندد
عشق بورزد.
کنار خدا حاضر شود.
همنشین خداوند شود.
این می تواند شخصیت آدمی را زیرو زیر کند.
جمله معشوق است و عاشق پرده ای
زنده معشوق است و عاشق مرده ای
عاشق وقتی زیر بال وسعت بی کران معشوق بی انتها قرار بگیرد، خودش هم وسعت و قوت پیدا می کند و نیرومند می شود.
انسانهای نیرومند، هنر زندگی کردن را بهتر می توانند بیاموزند و از شر نفسی که مدام آنها را به راههای گوناگون دعوت می کنه و افکاری که مدام با فرمان های منفی سعی می کند زندگی را تلخ کنند و مدام آنها را به ناامیدی دعوت می کند، می توانند بگریزند.
- جمله معشوق است و عاشق پردهای ** زنده معشوق است و عاشق مردهای
- چون نباشد عشق را پروای او ** او چو مرغی ماند بیپر، وای او
- من چگونه هوش دارم پیش و پس ** چون نباشد نور یارم پیش و پس
- عشق خواهد کاین سخن بیرون بود ** آینه غماز نبود چون بود
- آینهت دانی چرا غماز نیست ** ز انکه زنگار از رخش ممتاز نیست
- عاشق شدن پادشاه بر کنیزک رنجور و تدبیر کردن در صحت او
- بشنوید ای دوستان این داستان ** خود حقیقت نقد حال ماست آن ۳۵
- بود شاهی در زمانی پیش از این ** ملک دنیا بودش و هم ملک دین
- اتفاقا شاه روزی شد سوار ** با خواص خویش از بهر شکار
- یک کنیزک دید شه بر شاه راه ** شد غلام آن کنیزک جان شاه
- مرغ جانش در قفس چون میطپید ** داد مال و آن کنیزک را خرید
مثنوی
گفتیم که همنشینی و این حس خوب خداباوری (به تعبیر دیگر ایمان به خداوند) یکی از راههای مهم انگیزه بخشی به انسان است تا به سرعت بدود و پرواز کند.
۲-چشم به عظمت خدا دوختن
سوال: چگونه انسانها به پاکدامنی و مراحل بالای نفس می رسند؟
وقتی انسان چشم به عظمت خداوند بدوزند، می تواند مراحل دشوار ارتقای رشد روحی را طی کند.
امام علی علیه السلام:
عَظُمَ الْخَالِقُ فِی أَنْفُسِهِمْ فَصَغُرَ مَا دُونَهُ فِی أَعْیُنِهِمْ کسی که به عظمت الهی پی برد،خداوند درباطنش بزرگ ومخلوق در نظرش کوچک می شود.
بخشی از خطبه ۱۹۳نهج البلاغه
ممکنه این سوال پیش بیاید که خداوند همیشه در زندگی ما انسانها بوده است پس چرا با این که ما نماز می خواندیم و عبادت می کردیم و …
ولی خیلی از آدمهایی علاوه بر این که نماز می خوانند و عبادت می کنند باز بی پروا هستند و تسلیم هوا و هوس های خود می شوند؟
اصل این که ما به خداوند باور داشته باشیم، مورد سوال نبوده است.
باید از خود بپرسیم که چه خدایی را داریم عبادت می کنیم
به سوی کدام خدا، داریم پیش می رویم
۳-تصویر ذهنی از خدا
چه تصویری از خداوند در جان ما رخنه پیدا کرده است؟
این گام بعدی است که ما باید برداریم
جمع بندی:
گفتیم که
یکی از اهداف زندگی، یادگیری اخلاقی زندگی کردن است.
اخلاقی زندگی کردن زیباست
سعادت آدمی این است که آدمی خویشتن دار باشد و اخلاقی زندگی کند و مراقب شان و منزلت خودش باشد.
ولی
برای رسیدن به این کار ما یک انگیزه بزرگ می خواهیم
باور کردن خداوند، یک انگیزه بزرگ است.
هم نشینی خداوند یک انگیزه بزرگ است.
مهر او را بر دل نشاندن
گام سوم:
تصویر خداوند هم مهم است.
علت این که ما خیلی اوقات نماز می خوانیم و یا کلیسا می رویم ولی باز هم رفتار عینی و بیرونی و واقعی ما با آنچه باور داریم، نمی خواند تناسب ندارد خیلی اوقات به خاطر این است که خدایی که می پرستیم از سر اشتیاق به دست نیاورده ایم.
خیلی وقتها از سر ترس، به خدا نگاه کرده ایم و نماز خوانده ایم.
و یا به صورت فقط تکلیفی به عبادات نگاه کرده ایم.
من در یک جامعه کاملا مسلمان، مسیحی، هندو و …به دنیا آمده ام و متناسب با فرهنگ جامعه به عبادات رو آورده ام.
امر متعالی را به صورت سنتی پیدا کرده ام.
متاسفانه خیلی از افکار سنتی این طور است که خداوند در آسمانها است و مواظب اعمال بندگان است و پاداش و کیفر به بندگان می دهد لذا این خدا را عبادت کردن واجب است.
وقتی این تصویر در ذهن ما نقش می بندد. یعنی خالقی که خیلی رابطه دوستانه با بنده ندارد
خیلی رابطه عاشقانه از سر اشتیاق با بنده اش ندارد بیشتر شبیه فرمانروا و سلطان و حاکم است که دستور می دهد و دستورش باید اجرا شود و انسانها چون باید دستور خداوند را اجرا کنند او را عبادت می کنند.
در این رابطه خداوند در قلب نفوذ نمی کند.
لذا با آنکه ما نماز می خوانیم و روزه می گیریم باز می ترسیم که این فرمانروا ممکن است غضبناک شود و ممکن است نعمت خودش را از ما سلب کند و سرنوشت ما تلخ شود.
درسته که این نگاه بازدارنده است
ولی توجه کنید این چیزی که اخلاق می آفریند حادثه ای است که در درون آدمی رخ می دهد
اتفاق بزرگی است که هستی آدمی را کاملا در بر می گیرد.
اخلاق
اخلاق زمانی است که من انتخاب می کنم از کارهای شرارت آفرین روی برگردانم.
اخلاق زمانی است که
من از سر اشتیاق
از سر آگاهی
از سر رغبت
از سر ذوق
انتخاب می کنم که راه درستی را انتخاب کنم.
آن جایی که پای اجبار و ترس می آید اخلاق می رود.
من الان خودم را سرکوب می کنم ولی میلم در درونم هست.
من می خواهم تخلف کنم
من می خواهم کج بروم
من می خواهم پرخاش کنم
اما عوامل بازدارنده خواست من را سرکوب کرده اند
فشار در وجود من وجود دارد.
این جوری اخلاق به وجود نمی آید.
پس بنابراین نه فقط خدا، بلکه تصویر خدا هم مهم است که ما کدام خدا را می خوانیم.
یعنی یک قدم ما جلو آمده ایم.
- باور به وجود خدا
- چه تصویری از خدا داریم؟
به کدام خدا توجه کنیم
بسیاری وقتها جواب سوالات جوانان را ما این جور می دهیم:
- نوجوان:چرا روزه واجب است
- چون خدا خواسته است
- نوجوان: چرا خدا خواسته؟
- برای اینکه او مولا است.
تو گویی و ما همه برده ایم
تو گویی و ما همه بی اختیار دست و پا بسته ایم.
خب باید تشنگی را تحمل کنیم.
ولی این جواب درست نیست.
مسئله بسیار عمیق تر و ظریف تر است.
اگر عبادت تغییر در اعمال و رفتار ما ایجاد نکند من همان آدم هستیم و عبادت کارکرد خود را اعمال نکرده است.
چون تصویر ما از خداوند تصویر یک فرمانروا است.
من می گویم و تو باید اجرا کنی.
وقتی تو می گویی من قبول می کنم چون تو خالقی ولی در قلب من نفوذ نمی کند و وجود من را دگرگون نمی کند.
جان پذیرفت و خرد اجزای کوه
ما کم از سنگیم آخر ای گروه
نه ز جان یک چشمه جوشان میشود
نه بدن از سبزپوشان میشود
نی صدای بانگ مشتاقی درو
نی صفای جرعهٔ ساقی درو
کو حمیت تا ز تیشه وز کلند
این چنین که را بکلی بر کنند
بوک بر اجزای او تابد مهی
بوک در وی تاب مه یابد رهی
چون قیامت کوهها را برکند
بر سر ما سایه کی میافکند
این قیامت زان قیامت کی کمست
آن قیامت زخم و این چون مرهمست
هر که دید این مرهم از زخم ایمنست
هر بدی کین حسن دید او محسنست
ای خنک زشتی که خوبش شد حریف
وای گلرویی که جفتش شد خریف
نان مرده چون حریف جان شود
زنده گردد نان و عین آن شود
هیزم تیره حریف نار شد
تیرگی رفت و همه انوار شد
در نمکلان چون خر مرده فتاد
آن خری و مردگی یکسو نهاد
صبغة الله هست خم رنگ هو
پیسها یک رنگ گردد اندرو
مولانا
صحبت این است که ما با عبادت بازآفریده شویم
از نو زنده شویم
رشد کنیم
تغییر در رفتار ما ایجاد شود.
شخصیت قیمتی شویم.
شب قدر
شب قدر، شبی است که آدمی بر تخت منزلت می نشیند
شبی که آدمی در صدر منزلت می نشیند.
ما همیشه فاتح جهان بوده ایم
ولی وقتی آدمی فاتح خودش می شود و دست خودش را می گیرد، وسعت وجودی پیدا می کند از بعد جسمی و مادی فرا می رود به سر منشا نشاط وصل می شود.
آدمی وسعت بیشتری پیدا می کند
قیمت نفس بالا باید برود
از تاریکی و ظلمت خارج می شود و به نور حقیقی جهان وصل می شود. این می شود شب قدر.
شب منزلت
شبی که به ارزش آدمی اضافه می شود.
قیمت نفس وقتی بالا می رود که
- ذوق باشد.
- اشتیاق باشد
- باید عطش باشد
- باید آگاهی باشد.
- باید میل باشد.
- باید نیاز باشد.
نتیجه گیری
معنی این متن این است که با خدایی که تصویر ترسناک از او به ما ارائه شده، نمی شود این مسیر را رفت. چون خیلی سخت است.
ممکنه آدمها بالاخره یک جوری خودشان را کنترل کنند و تا آخر عمرشان هم، دیگران بگویند چقدر آدم خوبی بود.
ولی همین آدمهای خوب وقتی به یک منصب می رسند ممکنه حالشان عوض شود.
ممکنه به یک پولی برسند و یا به یک موقعیت تازه برسند، مسیرشان عوض شود.
در آزمون نفسانی، بعضی از آدمها با سر، به زمین می خورند.
نتیجه یک عمر زندگی، اگر این چنین بشود چه فایده ای دارد.
چون با این همه عبادت اگر قرار باشد به هیچ کجا نرسیم، چه ارزشی دارد عبادات ما.
خداوند در قرآن می فرماید:
سوره مبارکه البقرة آیه ۲۵۷
اللَّهُ وَلِيُّ الَّذينَ آمَنوا يُخرِجُهُم مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النّورِ ۖ وَالَّذينَ كَفَروا أَولِياؤُهُمُ الطّاغوتُ يُخرِجونَهُم مِنَ النّورِ إِلَى الظُّلُماتِ ۗ أُولٰئِكَ أَصحابُ النّارِ ۖ هُم فيها خالِدونَ﴿۲۵۷﴾
خداوند، ولی و سرپرست کسانی است که ایمان آوردهاند؛ آنها را از ظلمتها، به سوی نور بیرون میبرد. (اما) کسانی که کافر شدند، اولیای آنها طاغوتها هستند؛ که آنها را از نور، به سوی ظلمتها بیرون میبرند؛ آنها اهل آتشند و همیشه در آن خواهند ماند.
غرض خداوند این است که من از ظلمت درون بیرون بیایم
این خصلت های حیوانی را کنترل کنم.
از شر این خصلت های ویرانگر درون آزاد شوم.
بتوانم از شر خودخواهی بیرون بیایم.
بتوانم حسادتم را درمان کنم.
بتوانم قضاوت های غلطی که من را از دیگران جدا کرده است را مغلوب خودم کنم و ارتباط زیبای انسانی با دیگران داشته باشم.
خب برای غلبه با این هیجان ها، به خدا نیاز دارم.
اما نه یک خدای فرمانروا.
اما نه یک خدای مرده که با من هیچ رابطه ای ندارد.
اما نه یک خدایی که من فقط از او واهمه دارم و ترس دارم و از آتش جهنم او می ترسم.
من به یک خدای زیبا نیاز دارم.
من به خدا با تصویر دل انگیز و دل ربا نیاز دارم که وقتی خیال او در دلم می نشیند هستی من را زیبایی او، خیر او، رحمت او، لطف او دگرگون می کند.
دل از من، این خدا می برد.
دل از من بُرد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد
شب تنهاییَم در قصدِ جان بود
خیالش لطفهایِ بیکران کرد
چرا چون لاله خونین دل نباشم؟
که با ما نرگسِ او سر گران کرد
که را گویم که با این دردِ جان سوز
طبیبم قصدِ جانِ ناتوان کرد
بدان سان سوخت چون شمعم که بر من
صُراحی گریه و بَربَط فغان کرد
صبا گر چاره داری وقت، وقت است
که دردِ اشتیاقم قصدِ جان کرد
میان مهربانان کی توان گفت؟
که یارِ ما چُنین گفت و چُنان کرد
عدو با جانِ حافظ آن نکردی
که تیرِ چشمِ آن ابروکمان کر
حافظ
من در فراق این خدا، می میرم
در هجران او دست و پا می زنم.
میسوزم از فراقت روی از جفا بگردان
هجران بلای ما شد یا رب بلا بگردان
مه جلوه مینماید بر سبز خنگ گردون
تا او به سر درآید بر رخش پا بگردان
مرغول را برافشان یعنی به رغم سنبل
گرد چمن بخوری همچون صبا بگردان
یغمای عقل و دین را بیرون خرام سرمست
در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان
ای نور چشم مستان در عین انتظارم
چنگ حزین و جامی بنواز یا بگردان
دوران همینویسد بر عارضش خطی خوش
یا رب نوشته بد از یار ما بگردان
حافظ ز خوبرویان بختت جز این قدر نیست
گر نیستت رضایی حکم قضا بگردان
حافظ
من به جایی می رسم که آن وقت می گویم:
خدایا آن چه از دنیا است به دشمنانت ده
هر آن چه از آخرت است به دوستانت ده
من را فقط تو بسی
تو خدای زیبا
تو خدای بخشنده
تو خدایی که نوری
تو خدایی که خالق والایی هستی
خالق حسن و ملاحت و همه ظرافت عالمی
تو خدایی که سراسر خیری
دوستان، این خدایی هست که باید در جستجوی او دوان باشیم.
او را بیابیم.
وقتی این خدا در دل بنشیند وجود انسان کهربایی می شود.
کهربا دارند چون پیدا کنند
کاه هستی ترا شیدا کنند
کهربای خویش چون پنهان کنند
زود تسلیم ترا طغیان کنند
آنچنان که مرتبهٔ حیوانیست
کو اسیر و سغبهٔ انسانیست
مرتبهٔ انسان به دست اولیا
سغبه چون حیوان شناسش ای کیا
بندهٔ خود خواند احمد در رشاد
جمله عالم را بخوان قل یا عباد
حافظ
زندگیتون سرشار از نشاط و طراوت و سلامتی