ای زندگی تن و توانم همه تو
جانی و دلی ای دل و جانم همه تو
تو هستی من شدی از آنی همه من
من نیست شدم در تو از آنم همه تو
هزاران درود و سلام خدمت شما خواهران و برادران عزیزم
امیدوارم لحظه های شیرین تجربه زندگی کردن، برایتان گوارا و پر برکت باشد و بر جان قیمتی شما، افزوده باشد
تجربه خویشتن داری و اوج به سمت انسانی شدن، گوارای وجودتان باد
می دانید آدمهایی، موفق هستند که هرگز سیر نشوند
سیر نمیشوم ز تو نیست جز این گناه من
سیر مشو ز رحمتم ای دو جهان پناه من
سیر و ملول شد ز من خنب و سقا و مشک او
تشنهتر است هر زمان ماهی آب خواه من
درشکنید کوزه را پاره کنید مشک را
جانب بحر می روم پاک کنید راه من
چند شود زمین وحل از قطرات اشک من
چند شود فلک سیه از غم و دود آه من
چند بزارد این دلم وای دلم خراب دل
چند بنالد این لبم پیش خیال شاه من
جانب بحر رو کز او موج صفا همیرسد
غرقه نگر ز موج او خانه و خانقاه من
آب حیات موج زد دوش ز صحن خانهام
یوسف من فتاد دی همچو قمر به چاه من
سیل رسید ناگهان جمله ببرد خرمنم
دود برآمد از دلم دانه بسوخت و کاه من
خرمن من اگر بشد غم نخورم چه غم خورم
صد چو مرا بس است و بس خرمن نور ماه من
در دل من درآمد او بود خیالش آتشین
آتش رفت بر سرم سوخته شد کلاه من
گفت که از سماعها حرمت و جاه کم شود
جاه تو را که عشق او بخت من است و جاه من
نور رخش به نیم شب غره صبحگاه من
لشکر غم حشر کند غم نخورم ز لشکرش
زانک گرفت طلب طلب تا به فلک سپاه من
از پی هر غزل دلم توبه کند ز گفت و گو
راه زند دل مرا داعیه اله من
مولانا، دیوان شمس، غزل ۱۸۲۳
آدمهایی که زود سیر می شوند معمولا دچار بی هدفی در زندگی می شوند و دچار رکود می شوند و یواش یواش، زشتی و خمیدگی سراغ آنها می آید.
خستگی و ملال وجود آنها را می گیرد.
انسانهایی که شاداب تر هستند، سیر نمی شوند.
مدام با خود می گویند امروز خوب بود ولی می شه بهتر هم شد.
امروز یک کم آموختم، ولی فردا می شه خیلی بیشتر بیاموزم.
دوستان همه ی شما پاکیزه و خوب هستید و افکار نیکوی شما، باعث افتخار هست، ولی می شود بهتر شد و زندگی بهتری را تجربه کرد.
در واقع صحبت از زندگی اخلاقی است.
خدا وقتی کنار ما بنشیند خداوند می تواند در اخلاقی زیستن ما تاثیر مهمی ایجاد کند.
یعنی وقتی ما حضور خدا را مدام در زندگی احساس کنیم، سعی می کنیم
- به گونه ای زندگی کنیم،
- به گو.نه ای حرف بزنیم
- به گونه ای رفتار کنیم
که در شان یک زندگی انسانی هست.
زندگی اخلاقی
زیرا وقتی که انسان آن زیبایی درخشان و کمال مطلق را حس کند دیگر کم ارزش بودن جلوه های دیگر را حس می کند لذا برای رسیدن به او تلاش می کند.
این حس ارزشمند، آرام آرام به ما جرات برخواستن و گریختن از نفس حیوانی را می دهد.
در واقع ما در مسیر سلامتی و سازندگی و جاده انسانیت، شروع به رشد می کنیم.
صحبت دیگر ما این است که ما به تعداد انسانها، تلقی و تصاویر گوناگون از خداوند داریم.
خیلی ها از خداوند تصویر ترسناک دارند. و این احساس دارند که خداوند حی است و قادر است و ممکن است گریبان انسان را بگیرد. مرگ و حیات در دست خداوند هست. لذا ممکن است هول و هراسی در دل انسان شکل بگیرد و این هول و هراس باعث شود ما خداوند را از سر ترس صدا بزنیم و لذا مسیر رشد ما نیمه تمام باقی بماند.
گفتیم که همنشینی و باور به خدای زیبا تاثیر در زوش زندگی کردن ما می گذارد.
باور به خدایی که به انسان نزدیک هست
باور به خدایی که یک پدیده کاملا واقعی هست که نزدیک ترین چیز به انسان هست.
«وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرید»؛
ما انسان را آفریدیم و وسوسههاى نفس او را میدانیم، و ما به او از رگ قلبش نزدیکتریم.
آیه ۱۶ سوره ق
خداوند می گوید من بخشنده هستم
قُلْ يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ
بگو: «اى بندگان من كه بر نفس خويش اسراف (و ستم) كردهايد! از رحمت خداوند مأيوس نشويد، همانا خداوند همهى گناهان را مىبخشد، زيرا كه او بسيار آمرزنده و مهربان است.»
سوره الزمر، آیه ۵۳
خدایی که رئوف است
خدایی که ستار هست و به آدمی فرصت جبران می دهد.
خدایی که انسان را زیر پر و بال خودش می گیرد تا مبدا انسان آبرویش زیر خطر واقع شود.
این خدایی است که وقتی در مقابل آدمی آشکار می شود، دل آدمی را می برد.
باور به او، شیرین است مثل عسل
شاعر می گوید:
هوسی است در سر من که سر بشر ندارم
من از این هوس چنانم که ز خود خبر ندارم
دو هزار ملک بخشد شه عشق هر زمانی
من از او به جز جمالش طمعی دگر ندارم
کمر و کلاه عشقش به دو کون مر مرا بس
چه شد ار کله بیفتد چه غم ار کمر ندارم
سحری ببرد عشقش دل خسته را به جایی
که ز روز و شب گذشتم خبر از سحر ندارم
سفری فتاد جان را به ولایت معانی
که سپهر و ماه گوید که چنین سفر ندارم
ز فراق جان من گر ز دو دیده در فشاند
تو گمان مبر که از وی دل پرگهر ندارم
چه شکرفروش دارم که به من شکر فروشد
که نگفت عذر روزی که برو شکر ندارم
بنمودمی نشانی ز جمال او ولیکن
دو جهان به هم برآید سر شور و شر ندارم
تبریز عهد کردم که چو شمس دین بیاید
بنهم به شکر این سر که به غیر سر ندارم
مولانا، دیوان شمس، غزل شماره ۱۶۲۰
خدایی که وقتی او را احساس می کنیم و حضور او را حس می کنیم انگار تمام زیبایی های دنیا در وجود انسان می آید. آرامش تمام وجود آدمی را می گیرد.
وقتی این باور در وجود انسان شکل گرفت که همه جا کنار انسان، این خدای مهربان و قدرتمند وجود دارد اینجا است که باور شکل می گیرد و ذوق ایجاد می شود.
اینجا هست که عشق ایجاد می شود.
از اینجا به بعد انسان گرفتار می شود ولی دوستان گرفتار عشق خدا
- خدای بی منتها
- خدایی که دیگر شخص نیست
- خدایی که مطلق است
- مطلق نور
- مطلق زیبایی
- تا کجا آنجا که جا را راه نیست ** جز سنابرق مه الله نیست
- از همه اوهام و تصویرات دور ** نور نور نور نور نور نور
- بهر تو ار پست کردم گفت و گو ** تا بسازی با رفیق زشتخو
- تا کشی خندان و خوش بار حرج ** از پی الصبر مفتاح الفرج
- چون بسازی با خسی این خسان ** گردی اندر نور سنتها رسان
- که انبیا رنج خسان بس دیدهاند ** از چنین ماران بسی پیچیدهاند
- چون مراد و حکم یزدان غفور ** بود در قدمت تجلی و ظهور
- بی ز ضدی ضد را نتوان نمود ** وان شه بیمثل را ضدی نبود
- حکمت در انی جاعل فی الارض خلیفة
- پس خلیفه ساخت صاحبسینهای ** تا بود شاهیش را آیینهای
- بس صفای بیحدودش داد او ** وانگه از ظلمت ضدش بنهاد او
- دو علم بر ساخت اسپید و سیاه ** آن یکی آدم دگر ابلیس راه ۲۱۵۵
- در میان آن دو لشکرگاه زفت ** چالش و پیکار آنچ رفت رفت
- همچنان دور دوم هابیل شد ** ضد نور پاک او قابیل شد
- همچنان این دو علم از عدل و جور ** تا به نمرود آمد اندر دور دور
- ضد ابراهیم گشت و خصم او ** وآن دو لشکر کینگزار و جنگجو
- چون درازی جنگ آمد ناخوشش ** فیصل آن هر دو آمد آتشش
- پس حکم کرد آتشی را و نکر ** تا شود حل مشکل آن دو نفر
- دور دور و قرن قرن این دو فریق ** تا به فرعون و به موسی شفیق
- سالها اندر میانشان حرب بود ** چون ز حد رفت و ملولی میفزود
- آب دریا را حکم سازید حق ** تا که ماند کی برد زین دو سبق
- همچنان تا دور و طور مصطفی ** با ابوجهل آن سپهدار جفا
- هم نکر سازید از بهر ثمود ** صیحهای که جانشان را در ربود
- هم نکر سازید بهر قوم عاد ** زود خیزی تیزرو یعنی که باد
- هم نکر سازید بر قارون ز کین ** در حلیمی این زمین پوشید کین
- تا حلیمی زمین شد جمله قهر ** برد قارون را و گنجش را به قعر
- لقمهای را که ستون این تنست ** دفع تیغ جوع نان چون جوشنست
- چونک حق قهری نهد در نان تو ** چون خناق آن نان بگیرد در گلو
- این لباسی که ز سرما شد مجیر ** حق دهد او را مزاج زمهریر
- تا شود بر تنت این جبهی شگرف ** سرد همچون یخ گزنده همچو برف
- تا گریزی از وشق هم از حریر ** زو پناه آری به سوی زمهریر
- تو دو قله نیستی یک قلهای ** غافل از قصهی عذاب ظلهای
- امر حق آمد به شهرستان و ده ** خانه و دیوار را سایه مده
- مانع باران مباش و آفتاب ** تا بدان مرسل شدند امت شتاب
- که بمردیم اغلب ای مهتر امان ** باقیش از دفتر تفسیر خوان
- چون عصا را مار کرد آن چستدست ** گر ترا عقلیست آن نکته بس است
- تو نظر داری ولیک امعانش نیست ** چشمهی افسرده است و کرده ایست
- زین همی گوید نگارندهی فکر ** که بکن ای بنده امعان نظر
- آن نمیخواهد که آهن کوب سرد ** لیک ای پولاد بر داود گرد
- تن بمردت سوی اسرافیل ران ** دل فسردت رو به خورشید روان
- در خیال از بس که گشتی مکتسی ** نک بسوفسطایی بدظن رسی
- او خود از لب خرد معزول بود ** شد ز حس محروم و معزول از وجود
- هین سخنخا نوبت لبخایی است ** گر بگویی خلق را رسوایی است
- چیست امعان چشمه را کردن روان ** چون ز تن جان رست گویندش روان
- آن حکیمی را که جان از بند تن ** باز رست و شد روان اندر چمن
- دو لقب را او برین هر دو نهاد ** بهر فرق ای آفرین بر جانش باد
- در بیان آنک بر فرمان رود ** گر گلی را خار خواهد آن شود
- معجزهی هود علیه السلام در تخلص مومنان امت به وقت نزول باد
- مومنان از دست باد ضایره ** جمله بنشستند اندر دایره
- یاد طوفان بود و کشتی لطف هو ** بس چنین کشتی و طوفان دارد او
- پادشاهی را خدا کشتی کند ** تا به حرص خویش بر صفها زند
- قصد شه آن نه که خلق آمن شوند ** قصدش آنک ملک گردد پایبند
مولانا
تصور کنید انسان با چنین خدایی در ارتباط باشد
- آن وقت اوصاف او، در رفتار انسان نمایان می شود.
- او به ما انگیزه می دهد
- زیبایی او شکار می کند قلب انسان را
- و انسان را به عرصه های بلندتر می برد
- پا به صاحت هایی بالاتر انسان می نهد
- این آدم از این ظلمت کنده شده
این آدم می تواند با انتخاب و اشتیاق، از پس زشتی ها و پستی ها و کشش های زمینی بر بیاید و در عین اینکه در این عالم طبیعی زندگی می کند
- آزادتر باشد
- و راحت تر باشد
- نیکوتر باشد
أَوَمَنْ كَانَ مَيْتًا فَأَحْيَيْنَاهُ وَجَعَلْنَا لَهُ نُورًا يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُمَاتِ لَيْسَ بِخَارِجٍ مِنْهَا ۚ كَذَٰلِكَ زُيِّنَ لِلْكَافِرِينَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ (سوره انعام، آیه ۱۲۲).
و آیا کسی که مرده (جهل و ضلالت) بود ما او را زنده کردیم و به او روشنی (علم و دیانت) دادیم تا به آن روشنی میان مردم (سرافراز) رود مثل او مانند کسی است که در تاریکیها (ی جهل) فرو رفته و از آن به در نتواند گشت؟ (آری) کردار بد کافران در نظرشان چنین جلوهگر شده است.
یعنی وقتی خدا انسان را زنده می کند، انگار دارد با نور قدم بر می دارد
انگار ترشی و زشتی و تیرگی از وجود آنها کنده شده است و رفته است.
عشق خداوند وقتی در دل می نشیند، امان به این زشتی ها نمی دهد.
- هر که را جامه ز عشقی چاک شد ** او ز حرص و عیب کلی پاک شد
- شاد باش ای عشق خوش سودای ما ** ای طبیب جمله علتهای ما
- ای دوای نخوت و ناموس ما ** ای تو افلاطون و جالینوس ما
- جسم خاک از عشق بر افلاک شد ** کوه در رقص آمد و چالاک شد
- عشق جان طور آمد عاشقا ** طور مست و خر موسی صاعقا
- با لب دمساز خود گر جفتمی ** همچو نی من گفتنیها گفتمی
- هر که او از هم زبانی شد جدا ** بیزبان شد گر چه دارد صد نوا
- چون که گل رفت و گلستان در گذشت ** نشنوی ز ان پس ز بلبل سر گذشت
- جمله معشوق است و عاشق پردهای ** زنده معشوق است و عاشق مردهای
- چون نباشد عشق را پروای او ** او چو مرغی ماند بیپر، وای او
مولانا
تصویری که از خدا در نهج البلاغه مطرح شده، به خوبی نشانه این مطلب است
- یعنی خدای خیر
- خدای مطلق نور
- خدای زیبا
در ازل پرتوِ حُسنت ز تجلی دَم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رُخَت دید مَلَک عشق نداشت
عینِ آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگَهِ راز
دست غیب آمد و بر سینهٔ نامحرم زد
دیگران قرعهٔ قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیدهٔ ما بود که هم بر غم زد
جانِ عِلْوی هوسِ چاهِ زنخدان تو داشت
دست در حلقهٔ آن زلفِ خَم اندر خَم زد
حافظ آن روز طربنامهٔ عشق تو نوشت
که قلم بر سرِ اسبابِ دلِ خُرَّم زد
حافظ، غزل شماره ۱۵۲
ما آدمها در مقابل زیبایی ناتوانیم
- مجذوب می شویم
- مغلوب می شویم
- شروع می کنیم به ستایش کردن
- و شروع می کنیم به این که آن مسیر را طی کنیم.
زیبایی آن قدر قدرت داره که نفس ما را می گیرد.
بعض از این زیبایی ها سطحی و بی دوام هستند ولی آن زیبایی واقعی، ماندنی هست و پر دوام و ماندگار هست.
آن زیبایی که تمام ناشدنی هست، همان زیبایی خداوند مهربان هست.
وقتی این زیبایی خودنمایی می کند و چشم باز می کند و ما را محتوم و متحیر خودش می کنه آن وقت دل آدمی کنده می شود از این عالم زمینی.
نهج البلاغه به خوبی از خداوندی صحبت می کند که با بنده اش بیگانه نیست
با بنده اش حرف می زند
تعامل دو طرفه برقرار می کند
باید صورت درخشان و واقعی خداوند را حس کنیم
در عین اینکه خیر است و خالق است و همه چیز را خودش ایجاد کرده است، سخت مشتاق به بنده اش هست
- عاشق بنده اش هست.
- نور نور است
- گرم و صمیمانه است.
این بندگان هستند که خدا را بخاطر دل مشغولی های کوچک و ضعیف و صقیر پس می زنند.
اما خداوند اشتیاق داره که بنده اش با او حرف بزند
زیرا خداوند به بنده اش نزدیک هست.
خداوند عیب پوش است
جرم بخش هست
موجب پناه و نجات و رستگاری آدمی است.
وقتی آدمی از هر طرف وامانده شود و وانهاده شود و همه او را طرد کنند، خدا هوادار آأمی هست.
درست جایی که همه ی درب ها بسته شده اند، او دست می گیرد تا آدمها زندگی با نشاط تری داشته باشند
درود بر شما
به امید گفتگوی دیگر
زندگیتان سرشار از نشاط و شادمانی و عشق روزافزون به خدای بی منتها