زندگی

سه دقیقه در قیامت (کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی)

آخرین مرحله عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد آرام وسبک شدم درد از تمام بدنم جدا شد برای یک لحظه از نوزادی تا زمانی که وارد بیمارستان شدم برای لحظاتی همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت . جوانی به من گفت برویم دو جوان دیگر در سمت راست وچپ من قرار گرفتند…

خدای مهربان

خدای خوبم

سارا بعد از مدت ها تنهایی خداوند برادری به او عنایت کرد . مادرش پرستار بود و مدتی در کنار فرزندانش نبود سارا  نیمی از روز را مدرسه می رفت وبعد از ظهرها از برادر کوچکش نگهداری می کرد. یک روز تعطیل وقتی از خواب بیدار شد شادی کنان رفت و برادرش را در آغوش…

عفت

حکمتانه (هفتم) عفاف

در جایی دیگر عفریت و گروهش به شهری وارد شدند .عفریت همینطور که در شهر می گذشت چشمش به رستورانی افتاد. دختر زیبایی را دید که کنار یکی از میزها به تنهایی نشسته بود . او خودش را به صورت دختر شیک وبا پرستیژ در آورد وارد رستوران شد وکنار دختر زیبا نشست . پرسید…

طبیعت

حکمتانه (پنجم) مدیریت

هزع که هنوز امید به ناآرام کردن زندگی انسان ها داشت به شکل جوانی درآمد و شروع به گشت در روستا کرد .  کشاورزی را دید که زیر سایه درختی نشسته وچای میل می کند . نزدیک شد و حال او را پرسید :  پدر جان خوبی ؟  کشاورز : خدا را شکر پسرم .…

حکمتانه (چهارم) حیوانات

از طرف دیگر گروه هزع با هزار نفر وارد روستایی شدند. هزع به سمت باغی می رود که ویلایی در آن ساخته شده  وسه بچه مشغول بازی هستند . دور باغ به جای دیوار شمشاد کاشته شده است.  هزع خود را به شکل یکی از همسایگان می کند وبه داخل باغ می رود . هزع : سلام…

سلامت

حکمتانه (دوم) دارو

اولین گروه عیثم با تعداد سی هزار، سوار شهاب آسمانی شدند با سرعت به سوی شرق زمین حرکت کردند.   از بالا شهری را دیدند . گفتند وارد این شهر می شویم اگر توانستیم روی مردم این شهر اثر گذاریم به جاهای دیگر خواهیم رفت .  عیثم گفت : در این شهر پراکنده شوید ببینم چکار…