نان پاره ز من بستان جان پاره نخواهد شد
آواره عشق ما آواره نخواهد شد
آن را که منم خرقه عریان نشود هرگز
وان را که منم چاره بیچاره نخواهد شد
آن را که منم منصب معزول کجا گردد
آن خاره که شد گوهر او خاره نخواهد شد
آن قبله مشتاقان ویران نشود هرگز
وان مصحف خاموشان سی پاره نخواهد شد
از اشک شود ساقی این دیده من لیکن
بی نرگس مخمورش خماره نخواهد شد
بیمار شود عاشق اما بنمی میرد
ماه ار چه که لاغر شد استاره نخواهد شد
خاموش کن و چندین غمخواره مشو آخر
آن نفس که شد عاشق اماره نخواهد شد
مولانا
دوستان عزیزم
پای خدا به میان آمد، در گفتگوی جلسات قبل صحبت از زندگی اخلاقی، کردیم. عرض کردیم که انسانهایی به معنای واقعی سعادتمند هستند که فاتح نفس خود هستند و بر خودشان مسلط باشند.
کسانی می توانند همه ی زندگی را حس کنند و کمتر رنج ببرند و کمتر درد بکشند که از پس وسوسه های تخریب گر درون خودشان بر بیایند.
- چه بسا میلی
- چه بسا خواهشی
- چه بسا قضاوت نابجایی
- یک باره تمام اعتبار و آبروی آدم را به خطر می اندازد و به همراه خودش هزاران رنج و درد و گرفتاری برای آدم به همراه بیاورد.
وقتی وسوسه ها سراغ ما می آید قبل از این که اینها تحقق پیدا کنند، اگر خوب فکر بکنیم و به آنچه دل حقیقتا آن را می طلبد را حس کنیم آن وقت خیلی احساس خوشبختی خواهیم کرد چون در واقع ما دنبال میل حقیقی روحی خود رفته ایم ولی اگر میل جان را عملی کنیم و دنبال هوی و هوس ظاهری باشیم هر چند ممکن است لذت آنی خوبی هم داشته باشد ولی چون این لذت عمیق نیست یک دفعه ممکن است احساس کنیم دنیا در مقابل ما تیره شده است.
در واقع می بینیم که همان لذت کوتاه و آنی می تونه دنیایی پر از رنج برای ما ایجاد کنه.
گاهی یک خوشی می تونه به دنبال خودش هزاران مشکلات داشته باشه
معمولا بیشتر آدم ها از این روزنه ضربه می خورند
یعنی از طریق میل های درونی و خواست های نامحدود درونی اشان، ضربه می خورند.
این خواست ها وقتی می خواهند به هدفشان برسند آن قدر خودشان را جذاب نشان می دهند
آن قدر خودشان را شیرین نشان می دهند که انگار در چشم آدمی می رقصند
انسان این موقع است که در مقابل هوس ها مغلوب می شود حتی ممکن است به خودش مغرور نیز بشود و یک سری رفتارهایی از خود نشان می دهد.
وقتی انسان مغلوب هوس ها و خواست های بدون توجه به معنویت و خدا شد و به خود مغرور شد و این رفتارها را از خود نشان داد، یک دفعه می بیند که دنیا تاریک شده است و آن زیبایی های این هوس ها از دستش رفته است و اعتبار انسان به خطر افتاده است.
گام اول: شناخت امیال و هوس های خود
گفتیم انسانهایی فاتح هستند که بتوانند تشخیص بدهند که کدام میل ویران گر است و کدام میل طبیعی و ضروری است و باعث رشد روحی او می شود. یعنی برای ادامه حیات به سبک انسانی به آن نیاز داریم لذا از آن استفاده کنیم.
انسانهایی فاتح هستند که به دنبال امیالی می روند که روح انسانی آنها را بزرگ کند
در واقع سعه صدر به آنها بدهد
در واقع ما با انتخاب هایمان، هر کدام یک نوع زندگی را انتخاب می کنیم یعنی ما می توانیم انتخاب هایی کنیم تا به سبک زندگی انسانی زندگی کنیم و یا این که رده هایی پائین تر زندگی را انتخاب کنیم.
گام دوم: داشتن انگیزه
ما برای تسلط بر خویشتن ضمن این که به آگاهی، خرد، درایت، اطلاعات، شناخت خود و محیط نیاز داریم به انگیزه هم نیاز داریم.
- ما باید اهدافی داشته باشیم که به ما ذوق بدهد
- شوق بدهد
- قوت بدهد
- نیروی درونی بدهد تا بتوانیم از پس این امیال بر بیاییم و این خاکستری که روی روح کریمانه ما نشسته است را کنار بزنیم.
گفتیم که وقتی خداوند کنار انسان می ایستد
و آدمی دل به خدا می بندد
و به او فکر می کند
و به او تعلق خاطر پیدا می کند
انگیزه بسیار مهمی برای او ایجاد می شه
تا بتواند از پس این خواهش های ویران گر برخیزد.
در تاریخ آمده است که یکی از دوستان و شیعیان عابد امام علی (ع) به نام هَمَّام، از او در خواست کرد که پرهیزگاران را آنگونه توصیف کند که او بتواند تصور دقیق و صحیحی از آنها داشته باشد. امام که در مرحله اول نمیخواست چنین توصیفی داشته باشد به همام فرمود؛ ای همّام از خدا بترس و نیکوکار باش همانطور که در قرآن کریم آمده است «همانا خدا با کسانی است که پرهیزگار و نیکوکارند.اما همام از این پاسخ قانع نشد و به امام اصرار کرد و او را سوگند داد که پرهیزگاران را برایش توصیف کند. امام که اصرار همام را دید این خطبه متقین را ایراد کرد
امام علی (ع) در بخشی از خطبه متقین در رابطه با این که آن کیمیا چه بود که اینها را این چنین متحول کرد که توانستند از پس این نفس سرکش بر بیایند، فرموده اند:
عظم خالق فی انفسهم و صبر ما دونه فی اعینهم
چون خدا در جان و جهان و چشم اینها بزرگ و با عظمت جلوه کرد و به او توجه کردند و ذهن و دل را به سوی او بردند، وقتی آن همه زیبایی آشکار می شود آرام آرام جاذبه های دیگر در نظر انسان جلوه خود را از دست می دهد.
چون آن وقت است که جاذبه های دیگر، نیروی فریبندگی خودشان را از دست می دهند.
کسی که از شور ایمان برخوردار است
کسی که لذت خلوت با خداوند را چشیده است و احساس می کنه، آن وقت لذت های دیگر جاه و جلال برای او ندارد.
لذت های دیگر خیلی نمی توانند دل این آدم را ببرند.
دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا
زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم
گفت که دیوانه نهای لایق این خانه نهای
رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نهای رو که از این دست نهای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نهای در طرب آغشته نهای
پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی
گول شدم هول شدم وز همه برکنده شد
مولانا
این دیده سیر می شود
معشوق وقتی عالی شد
معشوق وقتی فربه و بزرگ و درخشنده شد
جام بی منتها شد
عاشق خودش را هم بالا می برد.
همت او را والا می کند
به اواراده، قدرت و تاثیرگذاری بیشتری می بخشد.
وسعت وجود آدمی برتر می شود
وجود وقتی غنی شد
آن وقت می تواند مبارزه کند
وجود وقتی قوی شد
می تواند دلیرانه از پس موانع سرکش تخریب گر شخصیت خودش، بربیاید و از آنها عبور کند.
گفتیم که خیلی از شخصیت های بزرگ هم همین مسئله را مطرح می کنند. مثلا در مسیحیت، شخصیت بسیار معروفی به نام آگوستین در قرن چهارم میلادی وجود دارد که یک عارف و اندیشمند و متفکر است. او در کتاب اعترافات خود سیر دگرگونی شخصیت را خوب مطرح کرده است. آدمی که خودش اقرار می کند که از یک سو دقدقه خدا را داشتم و حاضر نبودم او را از کف بدهم و از سوی دیگر در دام وسوسه ها گرفتار بودم که همواره من را مغلوب می کردند و مجازات می شدم از طریق گناهان بسیار.
و زندگی من با رنج آمیخته شده بود تا این که شور ایمان در من ایجاد شد و نور در قلب من نفوذ کرد و با من همنشین شد.
خدا را نه از طریق زبان
نه از طریق انجام تکالیف (اعمال بی روح سطحی)
بلکه با تمام وجودم شکار کردم
از آنجا به بعد دیگر سرنوشت آدمی عوض می شود.
تبدیل به یک گوهر گرانبها می شود.
در سنت اسلامی نیز چنین شخصیت هایی وجود داشته اند مثلا شخیصیتی مثل امام محمد غزالی
از یک جا به بعد دیگر آدم سابق نیست
یعنی کاملا زیروزبر شده است
بیخود شدهام لیکن بیخودتر از این خواهم
با چشم تو می گویم من مست چنین خواهم
من تاج نمیخواهم من تخت نمیخواهم
در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم
آن یار نکوی من بگرفت گلوی من
گفتا که چه می خواهی گفتم که همین خواهم
با باد صبا خواهم تا دم بزنم لیکن
چون من دم خود دارم همراز مهین خواهم
در حلقه میقاتم ایمن شده ز آفاتم
مومم ز پی ختمت زان نقش نگین خواهم
ماهی دگر است ای جان اندر دل مه پنهان
زین علم یقینستم آن عین یقین خواهم
مولانا
آدم به جایی می رسد که با آنکه می تواند تمام لذت های دنیا را داشته باشد می تواند دل بکند
می تواند اوج بگیرد و پرواز کند.
کی قدرت پیدا می کند آن زندگی ملالت آور و تکراری خودش را تغییر دهد؟
از زمانی که در خلوت همنشین با خدا می شود.
یعنی وقتی که در اثر مراقبت از نفس خدا را می یابد
آن وقت است که عارف تاثیرگذار می شود.
زندگی مولانا را هم که بررسی می کنیم می بینیم که به اشکال مختلف این موضوع را مطرح می کند و شاید احوال شخصی خودش را دارد مطرح می کند.
و شاید احوال بسیار انسانهایی که تحول عظیم روحی پیدا کرده اند این گونه است.
در داستان نصوح آمده است
نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندام زنانه داشت. او مرد شهوتران بود و با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد. هیچ کسى از وضع نصوح خبر نداشت، او از این راه هم امرارمعاش می کرد و هم ارضای شهوت.
نصوح چندین بار به حکم وجدان از کارش توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.
او دلاک و کیسه کش حمام زنانه بود. آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران و رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند.
آوازه ی صفاکاری نصوح تا کاخ شاهی آن شهر رسیده بود و روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد. دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت.
از این حادثه دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود.
کارگران را یکى بعد از دیگرى مورد جستجو قراردادند تا اینکه نوبت به نصوح رسید، او از ترس رسوایى، حاضر نـشد که وى را تفتیش کنند، لذا به هر طرفى که مى رفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار مى کرد و این عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقویت مى کرد و لذا مأمورین براى دستگیرى او بیشتر سعى مى کردند.
نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند، ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه کرد در حالی که بدنش مثل بید میلرزید با تمام وجود و با دلی شکسته گفت: “خداوندا گرچه بارها توبهام بشکستم، اما تو را به مقام ستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم”. نصوح این بار از ته دل توبه واقعی نمود. ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد.
محافظین از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت.
او عنایت پرودگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت.
چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مالی نیستم و دیگر هم نرفت. هر مقدار مالى که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند، دیگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به کسى اظهار کند، ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.
نصوح شبی در خواب دید که کسی به او می گوید:”ای نصوح! تو چگونه توبه کرده اى و حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است؟ تو باید چنان توبه کنى که گوشتهاى حرام از بدنت بریزد.”
همین که نصوح از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگ هاى سنگین حمل کند تا گوشت هاى حرام تنش را آب کند. نصوح این برنامه را مرتب عمل مى کرد تا در یکى از روزها همانطورى که مشغول به کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا می کرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست؟ عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود . لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود.
آن میش زاد ولد کرد و نصوح از شیر آن بهره مند مى شد تا سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى نزدیک به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر مى داد که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند.
رفته رفته، آوازه خوبى و حسن تدبیر نصوح به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر همان دختر بود که جواهرش در حمام زنانه مفقود شده بود و باعث توبه نصوح شده بود. شاه از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند.
همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت: “من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم” و از رفتن نزد سلطان عذر خواست.
مامورین چون این سخن را به شاه رساندند شاه بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمی آید ما مى رویم او را ببینیم.
شاه همراه با درباریانش به سوى نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه براى ملاقات و دیدار او آمده بود، در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را به خاک سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت، ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند.
نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترش داد و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت، ازدواج کرد و چون شب زفاف و عروسى رسید، در بارگاهش نشسته بود که ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت “چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته ام، مالم را به من برگردان.” نصوح گفت : درست است و دستور داد تا میش را به او بدهند.
آن شخص گفت که چون میش مرا نگهبانى کرده اى هرچه از منافع آن استفاده کرده اى، بر تو حلال ولى باید آنچه مانده با من نصف کنى.
نصوح گفت: درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.
آن شخص گفت: بدان اى نصوح، نه من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غایب شدند.
گفت عمر و مهلتم دادی بسی
لطفها کردی خدایا با خسی
معصیت ورزیدهام هفتاد سال
باز نگرفتی ز من روزی نوال
نیست کسب امروز مهمان توم
چنگ بهر تو زنم کان توم
چنگ را برداشت و شد اللهجو
سوی گورستان یثرب آهگو
گفت خواهم از حق ابریشمبها
کو به نیکویی پذیرد قلبها
چونک زد بسیار و گریان سر نهاد
چنگ بالین کرد و بر گوری فتاد
خواب بردش مرغ جانش از حبس رست
چنگ و چنگی را رها کرد و بجست
گشت آزاد از تن و رنج جهان
در جهان ساده و صحرای جان
جان او آنجا سرایان ماجرا
کاندرین جا گر بماندندی مرا
خوش بدی جانم درین باغ و بهار
مست این صحرا و غیبی لالهزار
بی پر و بی پا سفر میکردمی
بی لب و دندان شکر میخوردمی
ذکر و فکری فارغ از رنج دماغ
کردمی با ساکنان چرخ لاغ
چشم بسته عالمی میدیدمی
ورد و ریحان بی کفی میچیدمی
مرغ آبی غرق دریای عسل
عین ایوبی شراب و مغتسل
که بدو ایوب از پا تا به فرق
پاک شد از رنجها چون نور شرق
مثنوی در حجم گر بودی چو چرخ
در نگنجیدی درو زین نیم برخ
کان زمین و آسمان بس فراخ
کرد از تنگی دلم را شاخ شاخ
وین جهانی کاندرین خوابم نمود
از گشایش پر و بالم را گشود
این جهان و راهش ار پیدا بدی
کم کسی یک لحظهای آنجا بدی
امر میآمد که نه طامع مشو
چون ز پایت خار بیرون شد برو
مول مولی میزد آنجا جان او
در فضای رحمت و احسان او
مولانا
خداوند وقتی می بیند این بنده اش این جوری دارد می نالد، از سر کرامت و لطفش چون طاقت نالیدن بنده اش را ندارد درب رهایی را به او باز می کند به او امکان می دهد از این دلبستگی های حقیر بیرون بیاید
در واقع به او کمک می کند از این لذت های سطحی پا فراتر بگذارد و لذت های بسیار عمیق تری را تجربه کند.
کمکش می کند تا این دنیای تیره خود را نورانی کند و نفسی تازه بکشد تا در آن زندگی ابدی هم لیاقت های لازم را کسب کند.
این نکته مهم این هست که مولانا می گوید:
آه کردم چون رسن شد آه من ** گشت آویزان رسن در چاه من
آن رسن بگرفتم و بیرون شدم ** شاد و زفت و فربه و گلگون شدم
در بن چاهی همیبودم زبون ** در همه عالم نمیگنجم کنون
آفرینها بر تو بادا ای خدا ** ناگهان کردی مرا از غم جدا
گر سر هر موی من یابد زبان ** شکرهای تو نیاید در بیان
میزنم نعره درین روضه و عیون ** خلق را یا لیت قومی یعلمون
این “رسن” همان چیزی هست که ما به آن شور ایمان می گوییم
همان دلباختن به خداوند
همان فکر کردن درباره خداوند
همین که آدمی تلاش کند تا وصالی صورت بگیرد
توفیقی ایجاد بشود
و رفیق خداوند شود
و بوی خوش خداوند وجود آدمی را در بر بگیرد.
در واقع “رسن” همان شور ایمان است رابطه شورمندانه با خداوند است.
مولانا می گوید وقتی رسن به سراغ من آمد آن وقت آه کردم و از این چاه تاریکی که با دست خودم ساخته بودم و از خوی منفی که با دست خودم در سرشتم ساخته بودم، بیرون آمدم.
مولانا سپس می گوید بعد ازآن شاد و فربه و گلگون شدم
نتیجه گیری:
اگر قراره اخلاقی بشویم
اگر قراره از این جاده گمراه کننده و تباه گری که ممکنه سرمایه ها را بر باد دهد، نجات پیدا کنیم
اگر قراره مسیر درستی را پیش بگیریم.
به نظر بزرگان، دوستی با خداوند یک انگیزه بسیار قوی هست برای این تحول بزرگ.