حکمتانهسلامت
سلامت

Health

اولین گروه عیثم با تعداد سی هزار، سوار شهاب آسمانی شدند با سرعت به سوی شرق زمین حرکت کردند. 

 از بالا شهری را دیدند . گفتند وارد این شهر می شویم اگر توانستیم روی مردم این شهر اثر گذاریم به جاهای دیگر خواهیم رفت . 

عیثم گفت : در این شهر پراکنده شوید ببینم چکار خواهید کرد ؟

عیثم بیمارستانی را دید بسوی آن حرکت کرد خود را به شکل مرد نیکوکاری در آورد وارد یکی از اتاق های بیمارستان شد پیرمردی را دید که روی تختی دراز کشیده است .

عیثم پرسید :پدر بیماری ؟ !!

پیرمرد : آری پسرم 

عیثم : بیماری ات چیست ؟ 

پیرمرد : چند وقتی است که درد معده و کمر وپا  امان را از من گرفته  نمی گذارد آسوده باشم . 

عیثم : چرا دکتر ؟ پدر جان مگر اعتقاد به خداوند نداری ؟ !  از خدا بخواه خوبت کند .

پیرمرد : پسرم خداوند خالق همه چیز است او دوای درد را داده است وقتی ما دارو مصرف می کنیم و درمان می شویم این خوب شدن به دست اوست که توانایی مبارزه با میکروب را دربرخی مواد طبیعت و دارو نهاده است . 

او خاق هستی است همه کارش حکمت دارد اگر این درد را به من نمی داد نمی فهمیدم درون بدنم مشکل پیدا شده و بدون علاج کردن از بین می رفتم . 

 

عیثم از جواب پیرمرد تعجب کرد وشوکه شد .

گفت : پدر جان تو الان باید پیش خانواده ات باشی نه گوشه بیمارستان چرا همه اش درد ورنج و بد بختی ؟ !!

پیرمرد : راضیم به رضای خداوند ، هرچه او برای من بخواهد خیراست . 

عیثم که دیگر حرفی برایش نمانده بود رنگش سرخ شد و نگاه غضبناکی به پیرمرد کرد وبا عصبانیت اتاق را ترک نمود . 

دیدگاهتان را بنویسید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. فیلدهای مورد نیاز با * مشخص شده است

نوشتن دیدگاه